گنجشک به خدا گفت: لانه ی کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم ، سر پناه بی کسیم ، طوفان تو آن را ازمن گرفت . کجای دنیای تو را گرفته بود؟؟؟ خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آن گاه تو از کمین مار پر گشودی!!! چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم وتو ندانسته به دشمنیم برخاستی
تب آلود زیر لحاف ضخیم دراز کشیده. آرام آرام از بستر بیماری برخواسته. مادر دستی با ملایمت در موهای پرپشتش فرو برده. دستی نورانی بر قلبی رنگ پریده. ولی بچه طعم این زندگی را دوست ندارد. ملافه ها چروکیده اند و تماس با آنها پوستش را می سوزاند. نمی تواند با کسی حرف بزند، نمی تواند بگوید می خواهد این زندگی را ترک کند
یک آه بچه کافی است تا اهالی منزل به تکاپو بیفتند و دست به دامان فرشتگان شوند. چهره اش رنگ پریده شده و شیری رنگ، اما درخششی در عمق چشمانش هویدا شده. زبانه ای در تخم چشمانش که بسان آتشی پنهان است. و همه از آتش سوزی می ترسند .
سرگذشتِ درخت میداند
رقم ِسرنوشته میخواند
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت ِ درخت، سوختن است.
آن درختِ کُهن منم كه زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامن تُهی و پا در بند
سر كشیدم به آسمانِ بلند.
شبم از بیستارگی، شبِ گور
در دلم پرتو ِ ستارهی دور
آذرخشم گَهی نشانه گرفت
َگه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست كلاغ
آسمان، تیره گشت چون َپر ِ زاغ
مرغ ِ شبخوان كه با دلم میخواند
رفت و این آشیانه خالی ماند.
آهوان، گم شدند در شبِ دشت
آه از آن رفتگان ِ بی برگشت
گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گُستردم
دست هیزم شكن فرود آمد
در دل ِهیمه بوی دود آمد.
كُندهی پیر ِ آتش اندیشم
آرزومند ِ آتش ِ خویشم.
گنجشک به خدا گفت: لانه ی کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم ، سر پناه بی کسیم ، طوفان تو آن را ازمن گرفت . کجای دنیای تو را گرفته بود؟؟؟ خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آن گاه تو از کمین مار پر گشودی!!! چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم وتو ندانسته به دشمنیم برخاستی
تب آلود زیر لحاف ضخیم دراز کشیده. آرام آرام از بستر بیماری برخواسته. مادر دستی با ملایمت در موهای پرپشتش فرو برده. دستی نورانی بر قلبی رنگ پریده. ولی بچه طعم این زندگی را دوست ندارد. ملافه ها چروکیده اند و تماس با آنها پوستش را می سوزاند. نمی تواند با کسی حرف بزند، نمی تواند بگوید می خواهد این زندگی را ترک کند
یک آه بچه کافی است تا اهالی منزل به تکاپو بیفتند و دست به دامان فرشتگان شوند. چهره اش رنگ پریده شده و شیری رنگ، اما درخششی در عمق چشمانش هویدا شده. زبانه ای در تخم چشمانش که بسان آتشی پنهان است. و همه از آتش سوزی می ترسند .
درباره این سایت